🔸️کتاب کوه مرا صدا زد: قصههای سبلان 1 نوشتهی محمدرضا بایرامی، یکی از موفقترین و جذابترین داستانهای سه گانه مجموعه قصههای سبلان که موفق به دریافت جایزه خرس طلایی استان برن شده، روایتگر داستان نوجوانی به نام جلال است که در کوههای سبلان زندگی میکند و به دهکدهی همسایه میرود تا حکیمی را برای پدر مریضش بیاورد.
🔸️محمدرضا بایرامی در این داستان که منتخب کتاب سال سوئیس نیز شده است، به تلاش جلال برای سر پا نگه داشتن ستونهای زندگی خانوادهاش بعد از مرگ پدر میپردازد؛ تلاشی که شاید بتوان شکل نمادین آن را در هنگام سرسره بازی با بچهها مشاهده کرد. ردپای این تمثیلها، نمادها و نشانهها را در همه جای داستان بایرامی میتوان سراغ گرفت؛ از جمله قار قار کلاغ در لحظه بازگشت پدر و عمو اسحاق از شهر که نشانهای از عدم بهبودی پدر است و یا بیتابی و دو دو زدن چشمهای قاشقا و شیهه کشیدنش که از مرگ او خبر میدهد.
🔸️کتاب حاضر داستانیست درباره قبول مسئولیت، اما بایرامی با گذاشتن بار سنگین مرد بودن بر دوش قهرمان نوجوان خود، مانع از میل او به کودکی و سرسره بازی نمیشود. چرا که داستان او درهم آمیزی زیبایی از واقعیت و خیال است.
چند خط مطالعه...
این بار شروع میکند به بیتابی کردن. نگرانی توی چشمهایش دو دو میزند. با خودم میگویم: «نکند یک وقت حیوان غریبهای توی طویله آمده باشد؟» و چشم میدوانم به دور و برم. اما چیزی دیده نمیشود. برمیگردم طرفش و سعی میکنم آرامش کنم. دست میکشم به یالها و گردنش؛ به لکهی سفید وسط پیشانیاش. فکر میکنم با این کار دیگر آرام بگیرد. اما، بدتر، از زیر دستم میلغزد و عقبعقب میرود و شیهه میکشد و سر دست بلند میشود
ورود به سیستم
ارسال پیغام
نکته : شماره ثبت, شماره رکورد و یا هر داده ورودی که باعث بروز خطا شده است را در متن بازخورد ارسال نمایید.